می روم
می روم .
چون حوصله اش را ندارم . چون احساس می کنم هیچ اتفاقی قشنگ تر از پوشیدن یک پیراهن بلند از جنس بلور پرواز نیست . چون احساس می کنم هیچ طعمی خنک تر از بوی مهربان مریم نیست . چون حوصله اش را ندارم . چون گاهی احساس می کنم بدون وب لاگم ، وب لاگ عزیزم ، می میرم .
اگر یک شب خواب ناامیدی ببینم ، لازم نیست در ها و پنجره ها را ببندم و شیر گاز را باز کنم . کافیست روی گزینه ی "حذف وبلاگِ" مدیریتم کلیک کنم و بعد ... تمام !
تصمیم دارم به محض این که کنکورم را دادم ، صفحه ی نظرات وبلاگم را از همان ابتدا باز کنم و تا آخر بخوانم . بعد در مغزم را باز بگذارم و وسط چمن های خیس دراز بکشم تا خاطراتم زنگ بزنند. بعد یک کتاب بنویسم ، اسمش را بگذارم : خاطرات زنگ زده . و توش پرت و پلا بپاشم و هار هار بخندم . ولی قبل از همه ی این کار ها بایدبروم و تا صفحه ی صد و هجده این کتابی که لباس سیاه مشق تنش کرده ام را بخوانم ، در حالی که خوابم می آید و با عینک خانوم کریمی ، دنیا را واضح تر از همیشه می بینم .
می روم .